گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!» گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟» در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان!...»*
سبکبالان سبک پرواز کردند
بـه عشق کربلا پر باز کردند
شهادت را چوجام می چشیدند
دلم تنگ است ازجاماندن خود
از این درعمق دریاماندن خود
دلم پر می کشد سـوی رفـیقـان
کجایید ای شهیدان ای شهیدان
زمان عاشقی ای داد من رفت
قنوت سجده هاای دادمن رفت
نشـان عـاشـقـی دیگـر نــدارم
پــرم بشکسته دیگر پـر ندارم
خـداونـدا چـرا بـالـم شـکـستـه
به رویم درب آن میخانه بسته
کنون چشمی به می ازدوردارم
امـیــد بـــاده ای از نــور دارم
بــده ساقی نکن تــو نــاامـــیدم
دوبــاره تشنــه جـام شـهـــیـدم
بنــوشــان بــاده نــاب بسیـجی
بده بر من تب و تاب بسیـجـی
مرا سیراب کن از باده واشک
که من گم کرده ام سجاده واشک